شروع به دویدن كردم. به طرف پایین خیابان كوادلنجندیك دویدم و از پل گذشته و به میدان بازار وارد شدم. فقط ها و بچه ها این طوری فرار میكردند. به مركز میدان كه رسیدم، رفتم و در وسط ستاره هشت ضلعی داخل دایره كاشیها ایستادم. هر فلش نشانگر مسیری بود كه میتوانستم انتخاب كنم. از یك مسیر میتوانستم به خانه والدینم باز گردم، و از یك مسیر دیگر میتوانستم در پی پیتر رفته و او را در بازار گوشت بیابم و با ازدواج با او موافقت كنم. و می توانستم مسیر دیگری را انتخاب كنم كه به خانه وان راجی وان ختم می شد. او مرا با لبخندی پذیرا میشد. و یا حتی میتوانستم از مسیری بروم كه به خانه وان لوون هوك ختم میشد كه از او خواهش كنم كه به من رحم كند و كمكم كند. حتی می توانستم به روتردام بروم و فرانس را جستجو كنم. بالاخره می توانستم فلشی را انتخاب كنم كه به خانه ورمیر ختم می شد و دوباره به آنجا باز می گشتم، هم میتوانستم به داخل كلیسای جدید و در درگاه خدا دعا كنم كه راهنماییم كند. در مركز دایره ایستادم و در حال تفكر شروع كردم به چرخیدن تا انتخاب خود را انجام دادم. میدانستم كه مجبورم چنین تصمیمی را بگیرم. با دقت پایم را در لبه فلش گذاشتم و مسیری را كه فلش نشان میداد به آرامی طی كردم.
عنوان: دختری با گوشواره مروارید
نویسنده: تریسی چویلر (شوالیه)
مترجم: مهناز حسینی
ناشر: نشر سمر
موضوع: داستان انگلیسی--قرن20 م
درباره این سایت